مرجان زارع - تابستان که میشود، خیلی از بچهها دنبال این هستند که در یک کلاس تابستانی ثبتنام کنند و چیزهای تازه یاد بگیرند. سینا و سعید هم همین کار را کردند. سعید و سینا جلو تلویزیون نشسته بودند و فیلم میدیدند.
شخصیت اصلی فیلم در حال مبارزه با چند تا آدم شرور بود. سعید آهی کشید و گفت: «ببین چقدر حرفهای است!» سینا لبخندی زد و با هیجان گفت: «من عاشق کاراتهام!»
بعد هم دوتایی نگاهی به هم انداختند و در یک چشم بههمزدن بلند شدند و شروع کردند به مبارزه با هم. سعی میکردند مانند شخصیت فیلم مبارزه کنند. خیلی طول نکشید که ضربهی دست سینا به گلدان روی میز خورد و پرتش کرد وسط اتاق.
صدای شکستن گلدان که بلند شد، مامان از راه رسید. مامان اخمی کرد و سری تکان داد و گفت: «معلوم است چه کار میکنید؟ خانه که جای اینجور کارها نیست!»
سینا و سعید سرشان را پایین انداختند و با شرمندگی جواب دادند: «نمیخواستیم اینطوری شود. داشتیم کاراته تمرین میکردیم.»
بابا که گوشهی اتاق مشغول خواندن روزنامه بود، روزنامه را از جلو صورتش پایین آورد و گفت: «خب اگر اینقدر کاراته دوست دارید، چرا نمیروید کلاس کاراته؟ اینطوری هم حرکتهای کاراته را یاد میگیرید و هم تعطیلات تابستان بیکار نمیمانید.»
مامان هم درحالیکه تکههای گلدان شکسته را از روی زمین جمع میکرد، گفت: «فکر خیلی خوبی است! با این کار میتوانید تا دلتان میخواهد توی کلاس تمرین کنید و وسایل خانه هم از دستتان در امان میمانند.»
سینا و سعید نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند. فکر خیلی خوبی بود؛ عصر روز بعد، سعید و سینا همراه بابا به نزدیکترین باشگاه کاراته رفتند تا در کلاسهای تابستانی ثبتنام کنند.
باشگاه حسابی شلوغ بود. کلی بچهی همسنوسال آنها هم آمده بودند. همه لباس مخصوص کاراته پوشیده بودند و مشغول تمرینکردن بودند. سینا و سعید هم با عجله لباسشان را عوض کردند و دویدند پیش بقیهی بچهها.
مبارزه و تمرین کردند و فریادهای مخصوص و قهرمانانه کشیدند. سینا که خیلی از کلاس کاراته خوشش آمده بود، حرکتی را که مربیشان آموزش داده بود، تمرین میکرد و لبخندزنان میگفت: «معرکه است! خوب شد آمدیم.
شاید تا آخر تابستان بتوانیم مانند قهرمان فیلم، کاراته یاد بگیریم.» سعید کمربند روی لباسش را محکم کرد و برای مبارزه آماده شد و گفت: «چی بهتر از این، دو تا قهرمان کاراته!»